-
دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ
با ورود افکار غربی به جامعه ایران در عصر قاجار، از آنجا که حاملان و عاملان تفکرات غربی، امکان طرح آشکارای اندیشه خود را نداشتند، دست به اقدامات پوششی و استتاری زدند. آنان یا نمیتوانستند آشکارا با اسلام مخالفت کنند یا نمیخواستند چهرهای غیر مسلمان از خود به نمایش بگذارند. همچنین برخی از آنها همچنان علایق مسلمانی را در خود زنده میدیدند و با وجود اینکه دل در گرو دیگری داشتند، میخواستند به اسلام نیز وفادار بمانند. از میان ایرانیان فرنگ رفته یا آشنا با مکاتب غربی، علاوه بر متأثران از سوسیالیسم و مارکسیسم، عدهای نیز تحت تأثیر افکار اومانیستی و لیبرالیسم بودند؛ از این رو در بازگشت به ایران، همان اومانیسم و لیبرالیسم را با دین آبا و اجدادی خود تلفیق کردند تا به تصور خود راه پیشرفت و توسعه ایران را همچون اروپا هموار کنند.
گرایشهای التقاطی در عصر قاجار، از حاکمیت قاجار تا انقلاب مشروطه
پیش از ورود به بحث یادآور میشویم که در مجموع، میتوان التقاط را به دو دسته تقسیم کرد:
الف: التقاط نظری؛
ب: التقاط عملی.
آنچه در دوره اول مشروطه میبینیم، در اصل صبغه نظری دارد. با این توضیح، به گرایشهای التقاطی نظری در عصر قاجار از حاکمیت قاجار تا انقلاب مشروطه به شرح زیر میپردازیم.
التقاط اسلام و اومانیسم
با ورود افکار غربی به جامعه ایران در عصر قاجار، از آنجا که حاملان و عاملان تفکرات غربی، امکان طرح آشکارای اندیشه خود را نداشتند، دست به اقدامات پوششی و استتاری زدند. آنان یا نمیتوانستند آشکارا با اسلام مخالفت کنند یا نمیخواستند چهرهای غیر مسلمان از خود به نمایش بگذارند. همچنین برخی از آنها همچنان علایق مسلمانی را در خود زنده میدیدند و با وجود اینکه دل در گرو دیگری داشتند، میخواستند به اسلام نیز وفادار بمانند. از میان ایرانیان فرنگ رفته یا آشنا با مکاتب غربی، علاوه بر متأثران از سوسیالیسم و مارکسیسم، عدهای نیز تحت تأثیر افکار اومانیستی و لیبرالیسم بودند؛ از این رو در بازگشت به ایران، همان اومانیسم و لیبرالیسم را با دین آبا و اجدادی خود تلفیق کردند تا به تصور خود راه پیشرفت و توسعه ایران را همچون اروپا هموار کنند.
تعریف اومانیسم
برای اینکه مفهوم التقاط اسلام با اومانیسم، به درستی درک شود، ضروری است تا به اختصار این مکتب و مبانی فکری آن را توضیح دهیم. اومانیسم، به معنای مکتب و باور به اصالت انسان است. بر این مبنا انسان، خدای انسان و مدار هستی معرفی میشود؛ یعنی اصل و اساس، تنها انسان، خواست و اراده، عقل و همچنین هواها و تمایلات اوست. در مقابل، هیچ موجودی خارج از وجود انسان اصالت ندارد. برای انسان، سروری جز خود او نیست؛ نه خداوند که خالق اوست میتواند او را هدایت و در زندگی به او امر و نهی کند و نه دین و دولت یا هر عنصر و پدیده غیر انسانی دیگر. این مکتب، پس از رسانس در اروپا ظهور و بروز کرد؛ اگر چه ریشههای آن به قرنها قبل از رسانس بر میگردد. اینکه چرا در اروپای پس از رسانس، توجه به انسان و خواستههای او به اوج رسید و خدا و دین از مدار زندگی انسانی به حاشیه رفت، معلول تحولات قرون وسطا در اروپا و حاکمیت مسیحیت و کلیسا و فئودالیزم است.
در پاسخ به این پرسش که چه عواملی زمینهساز تولد اومانیسم (humanism) و از درون آن لیبرالیسم (liberalism) شد و توجه افراطی انسان غربی به انسان و آزادی را در پی داشت، تحولات اندیشه و اجتماع دنیای غرب در قرون وسطا (از قرن چهار تا حدود قرن پانزده میلادی)، ما را به نتیجه میرساند.
میتوان حاکمیت چهارگانه بینش انحرافی مسیحی، کلیسای خرافی، فئودالیزم و دولت مسیحی را منشأ تحقیر انسان و سرکوب کردن تمایلات طبیعی او به وسیله مسیحیت انحرافی و کلیسای خرافی و سلب اختیار و آزادی انسانها در این دوره دانست؛
مهمترین عوامل پیدایش اومانیسم در دنیای غرب مدرن
– افزایش افکار خرافی در بینش مسیحی و تحریف این دین آسمانی؛
-تأکید بر ظواهر دینی و تعصب به آن با بیتوجهی به روح و اصول دین؛
-عملکرد به شدت منفی رهبران کلیسا و بازیچه شدن دین خدا در دست رهبران مسیحیت، پاپها، کشیشها و مانند آنها؛
تنگناهای سیاسی و اختناق حاکم به وسیله امپراتوری مسیحی و توجیه غیر عقلانی مشکلات و معضلات و بدبختیهای جامعه از سوی رهبران دینی و استثمار مردم توسط طبقه مسلط اجتماعی در قرون وسطا یعنی فئودالها، تودههای مردم را در زندانی سخت و بزرگ به نام جامعه به اسارت در آورده بود که این وضعیت، در نهایت منجر به گسستن زنجیرها و توجه افراطی به انسان شد. همچنین سلب افراطی اختیار و آزادی انسانها جای خود را به آزادی فارغ از دین و ولنگاری داد.
به این ترتیب، در مقابل تئوکراسی کلیسایی که پیوسته بر تثلیت (اب، ابن و روح القدس) تأکید داشت و انسان در این منظومه فکری ارزش و اعتباری نداشت، عصیانی در مقابل خدا و دین برانگیخته شد که به جای اصالت خدا، اصالت انسان را جایگزین کرد.
فرهنگ رهبانیت مسیحی، بهرهگیری از لذایذ مادی و دنیوی را در تضاد با روحانیت و معنویت معرفی میکرد و لذت زندگی را از بشر غربی سلب کرده بود.
در فرهنگ کلیسایی، با توجه به گناه آدم و حوا، انسان موجودی گناهکار تلقی میشد همچنین این گناهکار، لیاقت ارتباط مستقیم و بدون واسطه با خدا را نداشت. علم و عقل در تضاد با دین معرفی میشد و کار علمی، دخالت شیطانی در امور عالم به شمار میآمد. فرهنگ رهبانیت مسیحی، بهرهگیری از لذایذ مادی و دنیوی را در تضاد با روحانیت و معنویت معرفی میکرد و لذت زندگی را از بشر غربی سلب کرده بود. از سوی دیگر، دادگاههای تفتیش عقاید هر نوع آزاداندیشی را سلب میساخت و متفکران و آزاداندیشان را به سختترین وجه، حتی به شکل زندهسوزی مجازات میکرد. رهبران کلیسا نیز به جای خدا، گناهان افراد را در مقابل پرداخت وجه و اعتراف به گناه می بخشیدند. آنان در قبال دریافت پول، اراضی بهشت را نیز میفروختند. در چنین موقعیتی که دین بازیچه دست برخی کشیشان و عامل اسارت انسانها شده بود، دست کم دو راه پیش پای انسان مسیحی و اسیر افکار خرافی آن عصر قرار داشت:
الف: فرهنگ نوظهور اسلامی که طلعت جمیلش از سرزمین حجاز، نوید آزادی بشر گرفتار در اسارت خرافات مسیحیت انحرافی غرب را به همگان اعلام میکرد.
ب: فرهنگ شرک آلود یونان و روم باستان که به معنای بازگشت انسان غربی به قرنها قبل بود و نوعی عصیان در مقابل دین و خدا را برای آنان در پی داشت.
بشر غربی به هر دلیل، پیام نجاتبخش اسلام را در نیافت و از سعادتی که آخرین فرستاده خداوند، محمدبن عبدالله به آنان بشارت میداد، روی گرداند؛ پیامبری که مبشر عقل و رحمت و خلافت الهی انسان، به جای گناهکاری و خلاف کاری او بود؛ او که از رهبانیت باز میداشت و بر بهرهگیری مشروع از لذایذ دنیوی تأکید میورزید. او که آنان را به نیکیها هدایت میکرد و از زشتیها باز میداشت؛ آن رسول درس ناخوانده که پاکیزهها را حلال و پلیدیها را تحریم میکرد و رسالت او نجات بشر از چنگال اربابان و طاغوتهای سیاسی، اقتصادی، مذهبی و اجتماعی بود. او آمده بود تا انسانها را به آزادی معقول و مشروع بشارت دهد و بارهای سنگین و زنجیرها را از دست و پا و دوش و گردنش بردارد. رسولی که مأمور به عدالت بود و از کرامت انسان سخن میگفت و در یک کلام، سخن از عبودیت الله داشت و در مقابل، هر نوع بردگی و بندگی غیر خدا را قاطعانه نفی میکرد.
عصیان بشر غربی، متأسفانه تنها گریبان مسیحیت را نگرفت، بلکه آنان بر اثر عملکرد سوء کلیسا بر هر دینی سرکشی کردند؛ حتی دین خالص و نجاتبخشی همچون اسلام. آنان به فرهنگ یونان باستان و روم قدیم روی آوردند، فرهنگی که به جای خداسالاری و اصالت خداوند و وحی الهی، بشر متحیر غربی را به انسانمداری و اصالت انسان سوق میداد.
آنان با احیای میراث فرهنگی قدیم، باور پیدا کردند که ادبیات باستانی، قادر به تربیت انسانی است که میتواند به گونهای مؤثر از آزادی و اختیار خویش بهره گیرد و از لذات دنیوی تا آنجا که ممکن است استفاده کند. به این ترتیب، مکتب و فلسفهای ظهور کرد و گسترش یافت که تأکید مرکزی و بنیادی آن بر «انسان» بود و انسان، کانون هستی و مدار آفرینش معرفی می شد. در چنین اوضاعی اومانیسم یعنی مکتب اصالت انسان متولد میشود.
منبع: جریانشناسی تفکر التقاطی تاریخ معاصر - آیت مظفری